تمدن مايا
قرنها
پیش از پیداش مسحیت در اروپا، قبایل متمدنی در دره های حاصلخیز و جنگلهای
سرسبز آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند که در کشاورزی ، معماری ،
علوم ، ریاضی و ستاره شناسی به پیشرفتهای زیادی رسیده بودند . از جمله این
قبایل میتوان " مایا ، اینکا ، آزتک و تولتکس " را نام برد .
قبیله "
مایا " ، خورشید را به خدایی برگزیده بودند و آن را پرستش می کردند ، به
همین جهت خود را "فرزندان خورشید " می نامیدند . انان خدایان دیگری نیز
داشتند ، از جمله خدای باران ، خدای جنگل و ...
" مایا " ها حدود
سالهای نخستین پیدایش مسیحیت در اروپا ، شروع به ساختن شهری بزرگ با
ساختمانها و معبدهای عظیم کردند و زندگی خود را با جشنها و مراسم با شکوه
رونق بخشیدند . آنها در این جشنها ، ماسک حیوانات به چهره می زدند و با
خواندن سرود و زدن طبل ، به پایکوبی
می پرداختند تا خدایان کوچک و بزرگ خود را ستایش کنند .
به
درستی معلوم نیست چه شد و چه پیش امد که مایا ها دل از ان همه نعمت ، رفاه
و زندگی آسوده بر کندند و دست به یک مهاجرت گروهی و ناگهانی به سوی
جنگاهای شمال زدند . دلیل این مهاجرت مرموز ، شاید شیوع نوعی بیماری
مرگبار مثلا طاعون یا وقوع تغییرات ناگهانی آب وهوا ، و شاید هم بروز قحطی
و خشکسالی بوده است . به هر روی ، دلیل واقعی این مهاجرت مرموز و ناگهانی
هنوز معلوم نیست و شاید هم هرگز روشن نشود . . " مایا " با این مهاجرت ،
سالها در جنگلها و کوهها ودره ها سرگردان بودند . هر گروه به سویی و هر
دسته در جهتی پیش می رفت . بر اساس مدارک و شواهد تاریخی ، بزرگترین گروه
مهاجر از قوم مایا ، در محلی که امروز یوکاتان نامیده می شود ، سکونت
گزیدند و شهر شگفت انگیز چی چن ایتزا را به وجود آوردند . زیبایی و شوکت
این شهر به قدری خیره کننده بود که حسادت و کینه دیگر قبایل را برانگیخت .
سرانجام در سال 1200 میلادی ، این شهر درگیر جنگ خونین با اقوام وحشی شد و
چون اهالی آن از عهده دفاع از خود برنیامدند ، یک بار دیگر همچون اجداد
خود خانه و زندگی خود را بر جای گذاشتند و رفتند . بدین سان ، چی چن ایتزا
به غارت رفت و خانه ها ومعبدها ، ستونها و مجسمه های ان شهر خالی از سکنه
، در اعماق جنگل از نظر ناپدید شد .
از
این ماجرای غم انگیز ، 350 سال گذشت . در سال 1541 جهانگشایان اسپانیایی
به امریکای جنوبی و مرکزی یورش بردند و شهر یو کاتان به چنگ انها افتاد .
این زمان ، دیگر هیچ نام و نشانی از شهر چی چن ایتزا نمانده بود ، مگر قصه
هایی بر زبان سالمندان بومی .
سربازان مهاجم اسپانیایی را کشیشی به نام
دیه گو دولاندا همراهی می کرد . او به هر سرزمینی که قدم می نهاد ، به
یادداشت برداری از آداب و رسوم مذهبی مردم ان منطقه می پرداخت . او در
بازگشت به اسپانیا نتیجه تحقیقات خود را به صورت کتابی تنظیم کرد و به
کتابخانه مرکزی سپرد ، به این امید که مورد توجه دانشمندان و باستانشناسان
قرار گیرد . اما این کتاب جالب تا سیصد سال بعد هم خواننده ای نیافت ،
زیرا کمتر کسی حاضر بود مطالب عجیب آن را درباره خدایان سرخپوستان امریکای
جنوبی و آداب و سنن مربوط به آنها را بپذیرد و باور کند . باستانشناسان
بزرگ جهان نیز در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ، بیشتر به فکر کشف
آثار تمدنهایی از یونان ، روم و مصر بودند و توجهی به اعماق جنگلهای
آمریکای جنوبی نداشتند .
اما
سرانجام یک نفر پیدا شد که کتاب کشیش دیه گودولاندا را بخواند و اطمینان
پیدا کند که مطالب آن حقایقی از گذشته های دور است . او ، یک جوان
آمریکایی به نام " ادوارد تامسون " بود که شیفته ماجراهای نوشته شده در آن
کتاب شد و با خود عهد بست که روزی به کشور مکزیک و شهر یوکاتان برود و
تمدن مایا را کشف کند ! مهمترین قدم در این راه ، یافتن آثار و بقایای شهر
چی چن ایتزا در قلب جنگلهای مکزیک بود .
تامسون از خود پرسید : " چی چن ایتزا " چیست ؟
این
کلمه بسیار قدیمی در زبان سرخپوستان مایا بود . تامسون سرانجام کشف کرد
که " ایتزا " لقب فرمانروایان قوم مایا بوده و چی چن به معنای " دهانه
چاه " است . او نتیجه گرفت که در شهر چی چن ایتزا چاههایی بوده که در
زندگی ساکنان شهر اهمیت بسیار داشته است ،آن قدر که مراقبت از ان چاهها به
فرمانروایان و حکمرانان سپرده می شده است .
دیه گو دو لاندا نیز در
کتاب خود به وجود این چاهها اشاره کرده واز گودال عمیقی نام برده بود که
در اعتقاد مردم مایا به " خدای باران " تعلق داشت و آن را " چاه قربانی
می نامیدند " . به نوشته او ، مردم مایا خدای باران را " یوم چاک " می
گفتند و معتقد بودند که یوم چاک در اعماق آن گودال عمیق و در لابه لای آن
آبهای سرد و زلال ان زندگی می کند . او اگر چه اژدهایی بود به شکل یک مار
بزرگ که بدنی پوشیده از پر اشت ، اما به قدری نازک طبع و لطیف بود که اگر
غمگین می شد ، قحطی به بار می آورد و مزرعه های ذرت را ، که غذای اصلی قوم
مایا بود ، از بی آبی خشک و نابود می کرد ! .
رضایت خاطر یوم چاک زمانی
فراهم می شد که پیروانش هدایایی برای او به درون چاه می ریختند . کاهنان
معبد بزرگ می گفتند که بهترین هدیه برای یوم چاک ، قربانی کردن دوشیزه ای
از میان دختران قوم و افکندن او به عنوان عروس باران به " چاه قربانی "
بود .
اما نگاهی به مراسم عروس باران
ماههاست
که قطره ای باران از آسمان فرو نریخته و مزارع ذرت در حال نابودی است ،
زمین تشنه و خشک است . دعاهای مردم به نتیجه نمی رسد . کاهنان معبد بزرگ
می گویند که خدای باران - یوم چاک - از انها راضی نیست . باید هدیه ای
تقدیم او کنند تا شادمان شود و ابرها را فرمان دهد از هر سو بیایند و
ببارند !
به
دعوت کاهن بزرگ ، گروه گروه مردم، شبانه از هر سو به چی چن ایتزا می آیند
و با هدایایی خود پیرامون معبد بزرگ حلقه می زنند . با بر آمدن افتاب ،
مراسم آغاز می شود . کاهنان در یک صف ، در حال خواندن ورد و دعا از پله
های معبد بزرگ پائین می ایند . طبلها در دو سوی جاده سنگفرشی که به چاه
قربانی ختم می شود ، به ترتیبی خاص می نوازند و مردم آوازی بر لب دارند .
پشت سر صف کاهنان ، دویزه ای آراسته با پارچه هایی زیبا و جواهرات گرانبها
روی تخت روانی که بر دوش مردان قوی هیکل قبیله قرار دارد ، دراز کشیده است
و با چهره ای رنگ پریده و چشمانی لبریز از اشک ، به عاقبت شوم و هولناک
خود می اندیشد . او ، عروس باران و هدیه مردم به یوم چاک است که به زودی
باید در چاه قربانی سرنگون شود !
پشت سر عروس باران ، جادو گران در
حالی که ماسک حیوانات مختلف را به چهره زده و پوست بدن خود را رنگ آمیزی
کرده اند ، در حال پایکوبی و دست افشانی جلو می ایند .
در صف بعد
بزرگان قوم با لباسهای با شکوه و گردنبند های درخشان قدم بر می دارند و در
پی آنها ، غلامان با ظرف های پر از هدیه حرکت می کنند . این هدیه ها ،
جهیزیه عروس باران است که همراه او به درون چاه قربانی ریخته خواهد شد .
دیری
نمی گذرد که این کروان بزرگ و پر سر و صدا به نزدیکی چاه می رسد . به
اشاره کاهن بزرگ ، طبلها از نواختن با ز می مانند . مردمی که سرود می
خواندند و دعا می کردند ، ساکت می شوند . غلامان ، با ظرفهای هدیه پیش می
ایند و انها را به درون چاه می افکنند . اکنون، نوبت عروس باران است .
تخت روان به اهستگی پیش می اید و از روی دوش مردان بر روی زمین قرار می
گیرد . عروس باران از وحشت نیم خیز می شود . دو مرد قوی هیکل ، بازوان او
را از دو طرف می گیرند و بلند می کنند . از شدت وحشت د ر پاهای دوشیزه
نگون بخت نیرویی برای راه رفتن نیست . او را تقریبا کشان کشان به لبه چاه
می اورند و دریک آن ، همچون پر کاه به فضای مقابل پرتاب می کنند . عروس
باران جیغ جگر خراشی از دل بر می آورد و لحظه ای بعد به میان ابهای سرد می
افتد و پس از آن که چند غوطه می خورد ، از نظرها ناپدید می شود . در این
حال ، فریاد خوشحالی و رضایت از مردم بلند
می شود و مراسم به پایان می رسد . "
این
داستان هولناک را که دیه گو در کتاب خود از مراسم مایا ها نوشته بود کسی
به آن صورت باور نکرد ، اما تامسون پذیرفت که این داستان بر اساس واقعیت
نوشته شده و براستی قوم مایا روزگاری چنین آداب ورسومی داشته است .
چهارشنبه 23 دی 1388 - 9:08:46 PM