×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

this is mine

× لطفا با نظراتون ما رو خوشحال كنيد ممنون
×

آدرس وبلاگ من

max-jerryhorowits.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/max jerry horowits

كوتاه و مختصر اما آموزنده

زني مي رفت، مردي او را ديد و دنبال او روان شد. زن پرسيد که چرا پس من مي آيي؟ مرد گفت: برتو عاشق شده ام. زن گفت: برمن چه عاشق شده اي، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد، برو و بر او عاشق شو. مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت: چرا دروغ گفتي؟ زن گفت: تو راست نگفتي. اگر عاشق من بودي، پيش ديگري چرا مي رفتي؟ مرد شرمنده شد و رفت.

 ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن، پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود

 

سر قبر شخصي نوشته شده بود: کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم وقتي بزرگتر شدم متوجه شدم که دنيا خيلي بزرگ است. من بايد کشورم را تغيير بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اينک من در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم

 

لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست: �اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه. حرف بزن. دلم واسه صدات تنگ شده. دو ساله نشنیدمش!�

قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید. مرد گفت:�میدونی سحر!؟ می خواستم جبران کنم! اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده�

لبهای زن از فرط بغض لرزید. آرام سر بلند کرد. اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.

حمید! به خاطر من زنده بمون! می خوام همه چی رو از نو بسازم. بهم یه فرصت دیگه بده. و آرام خواند: �ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...�

پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد: �متأسفم! تموم کرد...�

 

مادر بزرگ بی قرار بود. آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد. فردا قرار بود پدر، او را به خانه سالمندان ببرد. مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد. مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد. او میخواست پیش ما بماند. ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت. فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد. او همیشه کنار ماست...

 

با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش. پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده. رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته. سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی می فشارد. بغض راه تنگ نفسش را می بندد. فشار بر بدنش دوچندان می شود. می نالد : ؟�اشهد ان ...�

ناگهان همه جا روشن می شود. نور تند خورشید چشمش را می زند. کسی فریاد می کشد: � یکی هم اینجاست. کمک کنید از زیر آوار بیرونش بکشیم...�

 

بیست سال قبل بود. استکان چای رو گذاشتم جلوش. نمی دونستم چطوری بهش بگم. سه سال بود ازدواج کرده بودیم. اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد. دل تو دلم نبود. وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ، بدون قند سر کشید. همه کارهاش سرد بود، حتی چای خوردنش. می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت. فکر کردم زود برمی گرده. ولی ازش خبری نشد. به هیچ کس چیزی نگفتم. می گفتم برمی گرده، اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته...

 

خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد. آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:�خانم اجازه!؟ گلابی بازم دیر کرده.�

و شلیک خنده کلاس را پر کرد. معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند. لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

 

این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود. باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

- �تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟�

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت: �جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود.�

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد. عکس محمد بود، خواستگار قبلی اش. همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. خیلی تند می تپید. گریه امانش نداد...

جمعه 25 دی 1388 - 12:17:38 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


عكس بسيار زيبايي از شفق قطبي


شما با کدامیک از اشخاص معروف در یک ماه متولد شده اید؟


!!!!!خورشید سال 2012 تمام دنیا را خاموش می‌کند


!!!بزودی برخورد شهاب سنگ آپوفیس به زمین


!!!مقایسه جالب آب جوشیده در مایکروویو با آب جوشیده در کتری


يك جمله ي زيبا از دكتر علي شريعتي


کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است


شرط عشق


كفش هاي طلايي


زيبا ترين چيز در دنيا


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

167762 بازدید

59 بازدید امروز

66 بازدید دیروز

200 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements